۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

مامانم خیلی سرش شلوغ شده و کمتر وقت میکنه بیاد خاطرات منو بنویسه کاشکی خودم بلد بودم بنویسم خودم این کارو میکردم البته میرم سر کامپیوتر و موس و میگیرم هی دکمه هاش و میزنم ولی کسی نمیتونه بخونه واسه همین هی به مامانم میگم ولی یادش میره
از کارایی که میکنم باید بگم خیلی زیاده ولی خوب مامانم یادش نمیمونه که بیاد بنویسه
اینقدر شیطونی میکنم که نگو همش دوست دارم یکی باهام بازی کنه منم همچین میدوم که نگو و نپرس بیرون که میریم دوست دارم دستمو ول کنن منم هر جا دوست دارم بدوم ولی اینقدر خودم و تو دل همه جا کردم که همه منو دوست دارم چون که زود با همه دوست میشم هر کیو میبینم اگه مرد باشه میگم آقا اکه زن باشه میگم خانوم بعدش باهاش بابای میکنم وقتی هم دستم و تکونم میدم میگم بابای
بوس هم میفرستم بیشتر کلماتو تکرار میکنم و از بسکه همه واسم دست زدن حالا هر چی میگم خودم واسه خودم دست میزنم
به وسایل بابام خیلی علاقه دارم میرم کشوشو باز میکنم هرچی جوراب و شورت و شلوار به زور میپوشم تازه اگه تنم نره جیغ میزنم که مامانم کمکم کنه یه موقع میبینی 8 جفت جوراب رو رو هم پوشیم دمپایی روفرشی بابام هم پام میکنم وقتی هم بابام میخواد از در بره بیرون میچسبم به پاهاش که منو با خودش ببره ولی مامانم منو میبره توی اتاق دیگه که من نفهمم و بابام یواشکی بره ولی من زود میفهمم چون از اتاقم میام بیرون هی دنبال بابایی میگردم میگم بابایی بابایی
کلمات جدیدی که یاد گرفتم هم از این قراره
بابایی
مامانی
بابا
مامان
مونا
هما=اوما
عمو
اب
دد
به به
نه خیلی محکم
بله =بلی
علی
جوجو=جی جی
هاپو=آپو
هفته پیش مامان منو برد دکتر واکسن 18 ماهگیم و البته با یکماه تاخیر زدم و 2 روز تب داشتم ولی خیلی شدید نبود از اونجایی که مامانم ترسو هست همش تند تند بهم استامینوفن میداد که من اصلآ دوست ندارم قدو وزنم هم دکتر گرفت وزنم 12 کیلو و 400 گرم بود قدم هم 86 سانتیمتر
عاشق مامان بزرگم و خاله مونا هستم بعضی وقتا مامانم به زور منو میبره خونه با گریه و زاری
یه کمی هم لجبازی یاد گرفتم و مامان و بابا از این بابت ناراحتند