۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

سلام
امروز 6 دیماه 1389
مامانم صبح منو بیدار کرد لباسامو پوشید منو برد خونه مامانی
اولش که رفتم خاله مونا اونجا بود ولی بعدش رفت کلاس
هر روز از صبح میره بیرون تا شب دیگه من زیاد نمی بینمش چونکه من خیلی دوسش دارم
وقتی او میره من تنها میشم و همش یاد مامانم میافتم و همش بهونه میگیرم
وقتی خاله مونا هست همش با من بازی میکنه منم سرم گرم میشه
تازگیا خیلی کارای جدیدو حرفهای جدید یاد گرفتم ولی غلط غلوط میگم
یه شعر هم یاد گرفتم میخونم
مامان مامان ...............ددی
بابا بابا ...................ددی
دبارتو ............ددی
(منظورش همون شعر نی نی چرا جیش کردی ..شلوارتو چرا خیس کردی )
ولی واسه مامان باباش میخونه

چند روز پیشا داشتم مامان و بابام و دعوا میکردم اونا هم کلی به من خندیدند آخه من یه اخمی کرده بودم به بابام میگفتم ااااااااااا بده وووووبف یعنی دف میخواستم مامانم بهم نمیداد منم رفته بودم با دعوا داشتم میگرفتم
وای قربون این پسر خشگل و ناز و با مزه و شیرین بشم
قربونت برم الهی که دلم برات یه ذره شده

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

دلام
نی نی ها
من آدادم ایلی بلدم هلف بدنم بلی اوبه اوب نه
به شیر میگم دیر
به خواب میگم لالا
به کلا میگم دالا
به پسته میگم پیشته
به پاستیل میگم پاتیش
به آدامس میگم آماش
به دماغ میگم مماک
به گوش میگم دوش
به دست میگم دش
به کفش میگم کش
به صندلی میگم ددلی
نماز هم بلدم بخونم میگم الله دعا هم میتنم
از یک تا ده هم بلدم بشمارم

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

امروز 7/9/89
چند روز پیشا یعنی دقیقآ هفته پیش 1 آذر تولد دختر خالم بود البته تولد نگرفته بودفقط خودمون بودیم و شمع فوت کردیم منم اسباب
بازیای نیکا رو برداشته بودم واسه خودم بو بهش نمیدادم اصولا من یه کمی شر به زورم و همه چیز میگم منه یعنی مال منه
نیکا هم آخرشب یه دفعه مریض شد و شروع کرد به استفراغ کردن و بیچاره تا 2 روز بالا میاورد و تب کرده بود فرداش هم من دوباره تب کردم و 2 روز تب داشتم و هنوز سرما خوردگیم خوب نشده شبا هم همش دماغم کیپ و نمیتونم نفس بکشم
من تازگیا خیلی تو حرف زدن راه افتادم هر روز که میگذره لغتهای جدید یاد میگیرم
که خیلیاش هم کسی نمیفهمه باید صد بار بگم تازه آخرش هم با اشاره و ادا در آوردن بهشون حالی میکنم که من چی میخوام ای بابا آخه چرا کسی حرفهای منو نمیفهمه
مثلا چند روز پیشا رفته بودیم بیرون من چشم خورد به بادکنک هرچی میگفتم ماماکک کسی نمیفهمید آخر اینقدر گفتم و با دست نشون دادم تا فهمیدن و برام یه دونه ماماکک خریدند
به بالش میگم بادیش بازم چند روز پیشا که مامانم خونه بود خوابم میومد هی میگفتم بادیش ولی مامانم نمیفهمید چی میگم
به پتو میگم پوتو
آب =آپ
ماشین=مانیش
باستیل=باتیس
آدامس=آماس
خداحافظ=اوباسس
سلام=دلام
مرغ=مغ
گربه=میو
سگ=هاپو
لالا=دایا
سس=دس
ای شیه =این چیه
بشه ها=بچه ها

عاشق دس و سالادم
رو همه چی دوست دارم دس بریزم بخورم

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه
















دلام نی نی ها





من تو این یه ماهه کلی بزرگتر شدم و ایلی حرف زدنم راه افتاده





و توجهم به همه چیز بیشتر شده مثلآ قبلآ مامانم منو گول میزد میزاشت پیش مامانی میرفت من نمیفهمیدم ولی الان دیگه به این راحتیا گول نمیخورم هرچقدر میخوان سر منو گول بمالن من خوب حواسم جمع





اسمها رو بیشتر سعی میکنم که بگم





اسم مامان و بابام و صدا میکنم





اسم مامان بزرگ و خاله و دایی و عموهامو بلدم





اسم میوه ها رو بلدم





شیرو بلدم بگم و خیلی چیزای دیگه





خداحافظی کردن هم یاد گرفتم میگم اوباسس





غذا های خوشمزه با بدمزه هم تشخیص میدم فقط غذاهایی دوست دارم که باب میلم باشه و دوست داشته باشم وگرنه میگم نه





گوشی تلفن و بر میدارم واسه خودم حرف میزنم دلام بابایی نون دد عباسی





هرکس هرچی بهم میده میگم میشی یعنی مرسی





از این سی دی رستاک هم خیلی خوشم میاد مخصوصآ آهنگ رعنا همش میگم نعنا بعضی وقتا مامانم متوجه نمیشه من چی میگم هی میگه چی میگم نعنا اینقدر میگه که من مجبور میشم با اهنگش بخونم میگه نعنا ....نعنا





آواز هم بلدم بخونم من میخونم مامانی میرقصه تازه خودم هم اینقدر قشنگ میرقصم





جیشم هم دیگه خوب یاد گرفتم و هم میگم هم اگه کسی حواسش نباشه شلوارم و در میارم میرم دستشویی





مامانم اینقدر قربون صدقم میره میگه چه پسر گلی دارم





تازه بابام هم برام به خاطر اینکه جیشم و یاد گرفتم برام جایزه یه موتور گرفته که گاز میدم میرم تو اتاقا میچرخم وای اینقدر خوب





خیلی موتورم و دوست دارم به هیچ کس نمیدم سوار شه میگم منه (یعنی مال منه)





هر موقع میرم بیرون همه از من خوششون میاد هی میگن چه پسر نازی لپ منو میگیرن





چند روز پیشا هم سرما خوردم گلو دردو تب و که هنوز هم خوب نشدم





نمیدونم چرا دیگه نمیشه تو این سایت عکس گذاشت مامانم هر کاری میکنه نمیشه





انشااله هر موقع بشه میخوام یه عالمه اینجا عکس بزارم

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

چند روز پیشا رفتیم عروسی خاله ساناز دوست مامانمه همیشه منو که میبینه میگه این دوماد منه من که نمیفهمم یعنی چی
ولی منو خیلی دوست داره کوچولو تر که بودم همیشه میومد دنبالم منو با خودش میبرد خونشون اینقدر با من بازی میکرد
تازه مامانم که میخواست بیاد منو ببره میگفت بزار شب هم بمونه خونه ما خلاصه که 5 شنبه هفته پیش 16 مهر عروسیش بود
یکماه پیش هم دایی مامانم از فرانسه اومده بود همگی دست جمعی رفتیم شمال منو نیکا رفتیم دریا آب بازی کردیم خیلی خوش گذشت
منم یاد گرفته بودم همش میگفتم دایی دایی
دایی رضا هم اینقدر با من بازی کرد منم خیلی دوسش دارم آخه خیلی مهربونه دای محمود هم خیلی دوس دارم اونم هر روز میاد با من بازی میکنه و بهم زنگ میزنه خیلی مهربونن دایی محمود هم دایی مامانمه
حالا چند تا عکس از خودم میزارم که عکسای جدید منو ببینید

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

امروز دهم مهر 1389
سلام نی نی های خشگل
یه خبر مهم براتون دارم من الان یه هفته میشه که یاد گرفتم جیشم و میگم و دیگه تو خدوم جیش نمیکنم البته چند بار هم تو خودم جیش کردم ولی بیشترشو میگم
بابییم هم برام یه دوچرخه کوچولو خریده که من بهش میگم یه دو
سوار اونم میشم یه کوچولو به زور پا میزنم و میرم جلو
خیلی از کلمات هم اگه شده الکی میگم مثلا به نکن میگم نُنِ
مامانم وقتی اینجوری حرف میزنم میگه تو با چه زبونی حرف میزنی آخه قربونت برم همش منو بوس میکنه بعضی وقتها هم میگه الان میخورمت
منم غش غش میخندم

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

ماجراهای من و مامان

89/6/23
سلام
آراد شیطونه باز اومد که براتون تعریف کنه ایندفعه ماجراهای منو مامانم
از صبح که مامانم منو تو خواب بغل میکنه و میبره میزاره خونه مامان بزرگم شروع میشه اونجا که کلی با نیکا شیطونی میکنیم و کل خونه مامان بزرگ و وسایل خاله مونا را به هم میریزم تا بعد از ظهر که مامانم میاد خونه مامان بزرگم مثل بازار شام به قول مامانم
بعدش که نوبت آماده شدن من برای رفتن به خونس که اونم خودش کلی برنامه داره تقریبآ یه نیم ساعتی طول میکشه تا مامانم دنبال من کنه برای پوشیدن لباس و کفش آخرش هم با دعوا وگریه این کار انجام میشه چون من دوست ندارم برم خونه و تو ماشین هم کلی گریه و زاری میکنم تا برسیم خونه از دم در خونه هم که کلی باید مامانم من و بغل کنه من زنگ و هی فشار بدم تا به زور دوباره برم بالا بعضی وقتها هم دوست دارم خودم از پله ها برم بالا و اونم خودش یه یه ربعی طول میکشه چون وسطاش هی میخوام بازی کنم یواش یواش برم بالا دم در هم که میرسم دوباره باید مامان منو بغل کنه و من زنگ بزنم تا به زور برم تو خونه
تو خونه که میرسم شیطونی شروع میشه البته مامانم هم باید در کنارم باشه چون تنهایی اصلآ حال نمیده کلی دنبال بازی با مامان حالا مامان باید دولا شه من سوارش بشم و اون منو تو خونه بچرخونه بعدش نوبت نانای حالا باید مامانم برام نانای بزاره تا میره تو آشپزخونه دادو بیداد من در میاد مامان___________________مامان___________
دوباره مامانم میاد ایندفعه میگم بیا بشین بایی یعنی بازی من در میزنم مامانم میگه کیه من هم میگم من
بفرمایید بفرمایید تو خوش اومدید و به به بخوریم و .........خلاصه تا زمانیکه بابام بیاد این برنامه های ادامه داره بابا هم که بیاد نوبت بابایی البته بابایی همش داره تلویزیون نگا میکنه و کم با من بازی میکنه بعدش هم مامانم منو میخوابونه و تا صبح میخوابم

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

مامانم خیلی سرش شلوغ شده و کمتر وقت میکنه بیاد خاطرات منو بنویسه کاشکی خودم بلد بودم بنویسم خودم این کارو میکردم البته میرم سر کامپیوتر و موس و میگیرم هی دکمه هاش و میزنم ولی کسی نمیتونه بخونه واسه همین هی به مامانم میگم ولی یادش میره
از کارایی که میکنم باید بگم خیلی زیاده ولی خوب مامانم یادش نمیمونه که بیاد بنویسه
اینقدر شیطونی میکنم که نگو همش دوست دارم یکی باهام بازی کنه منم همچین میدوم که نگو و نپرس بیرون که میریم دوست دارم دستمو ول کنن منم هر جا دوست دارم بدوم ولی اینقدر خودم و تو دل همه جا کردم که همه منو دوست دارم چون که زود با همه دوست میشم هر کیو میبینم اگه مرد باشه میگم آقا اکه زن باشه میگم خانوم بعدش باهاش بابای میکنم وقتی هم دستم و تکونم میدم میگم بابای
بوس هم میفرستم بیشتر کلماتو تکرار میکنم و از بسکه همه واسم دست زدن حالا هر چی میگم خودم واسه خودم دست میزنم
به وسایل بابام خیلی علاقه دارم میرم کشوشو باز میکنم هرچی جوراب و شورت و شلوار به زور میپوشم تازه اگه تنم نره جیغ میزنم که مامانم کمکم کنه یه موقع میبینی 8 جفت جوراب رو رو هم پوشیم دمپایی روفرشی بابام هم پام میکنم وقتی هم بابام میخواد از در بره بیرون میچسبم به پاهاش که منو با خودش ببره ولی مامانم منو میبره توی اتاق دیگه که من نفهمم و بابام یواشکی بره ولی من زود میفهمم چون از اتاقم میام بیرون هی دنبال بابایی میگردم میگم بابایی بابایی
کلمات جدیدی که یاد گرفتم هم از این قراره
بابایی
مامانی
بابا
مامان
مونا
هما=اوما
عمو
اب
دد
به به
نه خیلی محکم
بله =بلی
علی
جوجو=جی جی
هاپو=آپو
هفته پیش مامان منو برد دکتر واکسن 18 ماهگیم و البته با یکماه تاخیر زدم و 2 روز تب داشتم ولی خیلی شدید نبود از اونجایی که مامانم ترسو هست همش تند تند بهم استامینوفن میداد که من اصلآ دوست ندارم قدو وزنم هم دکتر گرفت وزنم 12 کیلو و 400 گرم بود قدم هم 86 سانتیمتر
عاشق مامان بزرگم و خاله مونا هستم بعضی وقتا مامانم به زور منو میبره خونه با گریه و زاری
یه کمی هم لجبازی یاد گرفتم و مامان و بابا از این بابت ناراحتند

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

سلام بچه ها
من چند روز دیگه یکسال و نیمم میشه وای الان یادم افتاد که باید واکسن بزنم خدا کنه تب نکنم چون دختر خالم که واکسن یکسال و نیمش و زد کلی تب کرد
دیگه دارم حسابی بزرگ میشم وخیلی تو حرف زدن راه افتادم اسمها رو سعی میکنم بگم مثلآ عادله -علی -بابائی ومامانی .به نیکا میگم نینا
هما و مونا و ریحانه و خیلی کلمات دیگه
عاشقه موتور و دوچرخه هستم یه موتور میبینم میگه یه دو سه
اینقدر ذوق میکنم که نگو
پنجشنبه رفته بودم تولد پارسا پسر دوست مامانم خیلی بهم خوش گذشت کلی رقصیدم من عاشقه رقصیدنم از صبح میگم نانای تا شب
یه سی دی مامانم برام میذاره که به یه زبون دیگه حرف میزنه شعر هم میخونه من اونو خیلی دوست دارم همش به مامانم میگم اونو برام بزاره
تازه گیا هم مامان بزرگم من و میزاره تو وان آب بازی کنم کلی کیف میکنم دستم و میکنم تو آب هی آب میپاشم به هر کی پیشم باشه

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه







شانزدهم خرداد من 17 ماهم تمام میشه چقدر زود میگذره و چقدر زود بزرگ میشیم خودمم باورم نمیشه که اینقدر بزرگ شدم
دیگه همه چی میفهمم مامانم برام شعر میخونه منم جواب میدم مثلا عمو زنجیر باف یا بع بعی میگه بع بع
کلاغه میگه قار قار
از پله ها یاد گرفتم نرده ها رو میگیرم آروم آروم میام بالا چهار دست و پا هم میتونم خودم برم بالا
هفته پیش مامانم منو برد دکتر وزنم 5/11 کیلو و قدم هم 82 سانت شده بود و دکتر گفت که خیلی خوبه
تازه گیها دست و صورتم هم خودم میشورم
بابام یه ماشین برام خریده اینقدر ماشینمو دوست دارم صبح چشمامو که باز میکنم میرم روش میشینم و میگم یه دوووو
به ماشینم میگم یک دو
تازه گیها مامانم هرچی میگه اگه بتونم تکرار میکنم مثلآ مونا رو میگم
هما
عمو
آب
دد
بابا
به به
مامان
هاپو
جوجو
یه سی دی هم مامانم برام میذاره که خیلی دوست دارم شعر میخونه منم میشنم نگا میکنم
مامانم یه عالمه ازم عکس گرفته که بعدآ براتون میذاره ببینید

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

برگشت مامان جون و بابا جونم از مسافرت

تقریبآ دو هفته پیش مامان بزرگ و بابا بزرگم از مسافرت اومدند و من اول صبح که مامان جونو دیدم یه دفعه تعجب کردم و هی بهش نگا میکردم و یه لبخند میزدم ولی وقتی مامانم خواست بره دنبالش گریه کردم
ولی مامان بزرگم اینقدر برام سوغاتی آورده بود همه رو داد بهم و سرم و گرم کرد منم اینقد واسه سوغاتیام ذوق میکردم همش کفشم و به همه نشون میدادم هی پام و میبردم بالا که همه کفشم و ببینن
خاله رویا (پرستارم هم هنوز میاد ولی از آخر هفته دیگه قراره نیاد ولی من خیلی دوسش دارم و بهش عادت کردم خیلی مهربونه و باهام بازی میکنه اونم خیلی منو دوست داره و به مامانم میگه از این به بعد میخوام بیام ببینمش
کارای جدید یاد گرفتم اول اینکه همش میخوام بپرم
قایم موشک بازی یاد گرفتم میرم سرم و میزارم رو دیوار و بعدش میدوم سک سک میکنم
عمو زنجیر باف
اتل متل تو توله
از دیروز تا حالا هم میگ ا دو یعنی یک دو
کلاغه میگه قار قار
هر کس هم میبینم میگم آقا
اسم رویا هم یاد گرفتم میگم اویا
مونا هم میگم
هرچی هم ازم میپرسن میگم نه
نه رو خوب یاد گرفتم
آراد بریم خونه ...........نه
دد که از همه چی بهتر یاد گرفتم از صبح که چشمم و باز میکنم میگم دد ..............دد ...................دد
هیس هم یاد گرفتم همش دستم و میزارم رو دماغم میگم هیس بعضی وقتها انگشتم کم کم میره توی دماغم به جای روش
وقتی هم یه چیز خوشمزه میخورم میگم به به سرم و تکون میدم
از همه جا هم میرم بالا به قول عمو مرتضی باید برم سخره نوردی
جمعه رفتیم پارک اینقدر تاب بازی و سرسره بازی کردم که نگو ولی هر موقع مامان میگفت بریم میگفتم نه
همش هم میدویدم از اینور به اونور
بابام یه عالمه ازم عکس گرفت
اینقدر خشگل شده
راستی مامانم موهامو کوتاه کرد آخه خیلی بلند شده بود پشتش هم فر خورده بود همه فکر میکردند من دخترم میگفتند چه دختر نازی
20 اردیبهشت 89

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

مسافرت مامان جون و بابا جون

نهم فرودین مامانی و بابایی جونم رفتند مسافرت برای حدود یک ماه شاید هم بیشتر .....تا چند روز که مامان و بابام پیشم بودند و خیلی خوب بود ولی از 14 فروردین که مامانم میخواست بره سر کار منو برد گذاشت خونه مامان جونم منم فکر میکردم مامانی و بابایی خونه هستند تو همه اتاقا دنبالشون میگشتم ولی نبودند فقط خاله مونا خونه بود از فرداش هم مامانم منو برد خونه خاله هما اونجا هم خالم نمیتونست من و نیکا رو با هم نگه داره نیکا هم مریض بود منم دوباره از نیکا سرما خوردگی گرفتم و مریض شدم چند روز پیش مامانم برام یه پرستار گرفت که منو نگه داره ولی فعلآ من هنوز زیاد تو بغلش نمیرم البته باهاش بازی میکنم ولی غذا دوست دارم خالم بهم بده هر روز صبح هم که مامانم منو میذاره کلی پشت سرش گریه میکنم مامانم خیلی ناراحته و غصه میخوره بعضی وقتها میشنوم که میگه دیگه شاید سر کار نرم
منم خیلی ناراحتم چون مامانم و زیاد نمیبینم وقتی هم که میاد خیلی خسته اس و همش داره کار خونه میکنه و غذا درست میکنه حالا مامان بزرگم که برگرده خیلی خوب میشه و مامانم خیالش راحت تره
29 فروردین 89

سیزده بدر 89








سیزده بدر با مامان و بابام و خاله ها و عموهام رفتیم دد اینقدر به من خوش گذشت بابا رفت برام یه توپ خرید اونجا یه عالمه نی نی دیگه هم بود و با هم توپ بازی کردیم
منم رو چمنها هی میدویدم اینور و اونور یه ذره هم بابا منو برد تاب تاب عباسی و سرسره بازی کردم هوا هم آفتابی بود منم یه عینک آفتابی و کلاه سرم گذاشته بودم هر کس رد میشد میگفت چه پسر نازی
راستی چند تا بازی یاد گرفتم که دیگه مامان و بابام و شبها ول نمیکنم همش دستشونو میگیرم که با هم عمو زنجیر باف و باز میشیم بسته میشیم بازی کنیم آخه خاله مونا با منو نیکا از این بازیا میکنه منم خیلی دوست دارم تو عید هم که رفته بودیم شمال همش از این بازیا میکردیم
یه ذره هم حرف زدن یاد گرفتم مثلآ هر کی بگه کلاغه میگه من میگم قاقا
یه شعر هم مامانم میخونه میگه دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده خبر داری منم میگم نه نه
بیخبری نه نه

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

نوروز 89






عید همگی مبارک

ما عید امسال قبل از سال تحویل با مامان و بابام رفتیم شمال
همه اونجا بودند مامان جون و بابا جونم خاله هما با عمو مرتضی و نیکا
خاله مونا و خاله آدی و عمو خسرو
داییام و زندایی

دایی مامانم و خانمش و دختر دایی سارا
منم که حسابی جای بزرگ گیر آورده بودم و بازی میکردم و با نیکا بدو بدو میکردیم اونجا خیلی بزرگ بود یه عالمه پله هم داشت که من عاشق از پله با لا رفتن بودم و همش میخواستم از پله ها برم بالا ولی مامانم یه چیزی گذاشت جلوی پله ها که ما نتونیم بریم ما هم همش وای میسادیم جلو پله ها جیغ میکشیدیم البته من یه بار از لای نرده ها رفتم بالای پله ها که نرده ها هم بستند


نیکا صبح زود از خواب پا میشد و اینقدر جیغ میزد که همه بیدار میشدند منم بیدار میشدم با هم بازی میکردیم تا ظهر بعدش میخوابیدیم دوباره پای میشدیم و بازی چند بار هم مامان جونم منو برد جنگل اونجا یه عالمه هاپو داشت






خلاصه جاتون خالی خیلی خوش گذشت



9 فروردین 89

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

بیست و دوم اسفند ماه 88

مامانم میگه چند روز دیگه عید میشه و همش این روزا مشغول تمیز کردن خونه بوده منم بهش کلی کمک کردم اون لباسها رو مرتب میکنه من به هم میریزم میرم توی کشو میشینم نمیذارم مامان لباسهاشو بذاره سر جاش
البته مامانم تازه گیها یه چیزایی خریده زده به در کابینت من نمیتونم دیگه بازشون کنم بریزم بیرون آخه قبلش دوتا کاسه شکوندم آخ که چه کیف داره شکوندن
تازه گیها یاد گرفتم عصبانی هم میشم وقتی عصبانی میشم هر چی دم دستم باشه میزنم زمین همراه با داد از حالا باید مرد بودنم و نشون بدم
دختر خالم هم اینقدر جیغ میکشه که نگو منم خوشم میاد اون یه جیغ میزنه منم یه جیغ
(خلاصه بیچاره مامان بزرگم و خالم خدا بهشون صبر بده از دست شما دو تا)
عاشق جارو برقی هستم همش میرم جارو رو میگیرم میخوام خودم جارو کنم خوب خیلی هم خوبه دیکه مامانم کاراش کم میشه زورم هم نمیرسه بکشم جیغ میزنم که مامانم برام بکشه جلو
از جاهای کوچیک هم خیلی خوشم میاد همش میرم زیر میز ناهار خوری یا میرم تو قفسه کتابخونه به زور میخوام برم توش یا توی کشو یا پشت تخت در حموم هم که باز باشه میرم تو حموم زیر دوش وای میسم میخوام حموم کنم ولی بلد نیستم آب و بازکنم مامانم هم میدو میادمنو میبره بیرون
کارای جدید که یاد گرفتم میگم حیسسسسسس
دستم و میذارم روی دماغم میگم حیس
وقتی از یه غذایی خوشم بیاد سرسری هم میکنم میگم به به
تاهم یه آهنگ میشنوم میرقصم
ورزش بشین پاشو هم میکنم
مامانم میگه باشه منم سرم و یور میکنم میگم باشه
مامانم میگه منو دوست داری سرم و چند بار تکون میدم به سمت پایین اگه بگه منو دوست نداری سرم و میبرم بالا
با نیکا میدویم دنبال هم اول اون میدو دنبال من بعد من میدوم دنبال اون بعضی وقتها هم من لالا میکنم نیکا میزنه پشتم
داییم یه جوجو برام خریده هی صدا میده میگه ااااا
من و نیکا هم اداشو در میاریم ولی من ازش میترسم خیلی سیاه
خوب ایشااله که امسال سال خوبی برای همه باشه مخصوصآ نی نی ها همشون سلامت و تندرست باشند و به همه خوش بگذره
بعد از تعطیلات از مسافرت تعریف میکنم و عکس هم براتون میذارم چونکه قراره با خاله ها و دایی ها دسته جمعی بریم شمال
خدا نگهدار

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

سلام بچه ها
من دوباره یه هفته مریض بودم و نتونستم بیام خاطراتم و بنویسم وای چقدر امسال من مریض شدم ایندفه که خیلی بد مریض شدم سرمای شدید خورده بودم دوبار مامانم منو برد دکتر همش تب داشتم و آبریزش بینی و سرفه و گلو درد دکتر گفت یه ویروس جدید که میزنه به گوش و ریه و عفونت میکنه هیچی نمیتونستم بخورم دماغم کیپ بود و نمیتونستم نفس بکشم مامان و مامان بزرگم خیلی دلشون به حال من میسوخت مامان بزرگم با سرنگ آب لیمو شیرین و شیر میریخت تو دهنم چون هیچی نمیخوردم تازه یه 2-3 روزی میشه که حالم بهتر شده بعدش هم مامان بزرگ و مامان خودم مریض شدند و رفتند دکتر آمپول زدن
شما ها مواظب خودتون باشید که مریض نشید
بچه ها اینقد کارای جدید یاد گرفتم هنوز بلد نیستم حرف بزنم آخه خیلی سخته منم حوصله ندارم یاد بگیرم همه چی و با کله و اشاره میگم راحت تره مثلآ مامانم میگه منو دوست داری سرم و میبرم پایین یعنی بله
شیر میخوری بله
هر چیزی هم که میگن من میفهمم مامانم میگه برو جورابتو بیار میرم میارم گوشی تلفن و بیار میارم کنترل و میارم کفشاتو میارم خلاصه هم چیز
اعضای بدنم هم یاد گرفتم همه چیزا رو نشون میدم دندون
زبون
بینی
مو
چشمک هم میزنم وای اینقدر خشگل میشم
یه رقص جدید هم یاد گرفتم با آهنگ سوسن خانم منو نیکا با هم میرقصیم
خالم این آهنگ و واسمون میزاره ما میرقصیم نمیدونم چرا وقتی من میرقصم نیکا میخنده
شونه هام و تکون میدم پاهام هم میزنم زمین
قربون تو پسر ماهم بشم اینقدر گلی عزیز دلم

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

آراد خوش اخلاق

تازه گیها خیلی شیطون تر از قبل شدم و خیلی هم با مزه شدم هنوز نمیتونم حرف بزنم فقط میگم بابا.....ماما.........دد......آب........و یه جمله هم که میگم هم بده
از درو دیوار میخوام برم بالا فکر میکنم میتونم از همه جا برم بالا نرده های تختم و میگیرم پام و میزارم بالا میخوام برم بالا یا از میز تلویزیون یکی یکی پام و میزارم بالا و میخوام برم بالای میز
مامانم میگه بابا بچه جون میافتی ولی من گوشم بده کار نیست آخه خیلی خوشم میاد
دیروز نمیدونی چه کار کردم یه شیطونی
مامانم داشت تو آشپز خونه غذا درست میکرد منم میخواستم بازی کنم رفتم پشت کتابخونه که خیلی تاریکه قایم شدم چند دیقه بعد مامانم اومد دنبالم گفت آراد من هیچی نگفتم هی گفت آراد بازم من هیچی نفگتم مامانم همه جا رو دنبالم گشت ولی بیچاره مامانم خیلی ترسیده بود فکر کرده بود من رفتم از خونه بیرون در خونه رو باز کرد رفت بیرون هی داد میزد آراد آراد منم از بسکه مامانم ترسیده بود ترسیده بودم نمیدونم چرا مامانم چند بار اومد اونجا ولی من و ندید
دوباره یه بار دیگه اومد پشت کتابخونه رو نگاه کرد یه دفعه منو دید و بغلم کرد منم ترسیده بودم و کلی بغض کرده بود م مامانم گفت چرا جواب نمیدی مامان داشتم از ترس میمردم عزیز دلم (وای نمیدونید چه حالی داشتم ..از ترس داشتم سکته میکردم این شیطون بلا رفته بود یه جای تاریک قایم شده بود من نمیدیدمش فکر کردم درو باز کرده رفته بیرون با اینکه هنوز بلد نیست درو باز کنه ولی من تنها فکری که به سرم زد همین بود چون هر چی میگشتم نمیدیدمش )
الهی قربونش برم من

آراد بداخلاق

وقتی از مسافرت برگشتیم از بسکه اونجا هوا گرم بود و اینجا هم یه دفه هوا سرد شده بود همون شب هم من و هم مامانم سرما خوردیم من که تب شدید داشتم و مامانم من و برد پیش دکتر
آقای دکتر دهنم و با یه چوب باز کرد که گلو مو معاینه کنه یه دفعه گفت وای این که همه دندوناش داره در میاد
خلاصه به خاطر همین دندونام هم خیلی بد اخلاق شده بودم و اصلآ حوصله نداشتم مامان و بابام نمیفهمیدن که بابا من به خاطر دندونام اینقدر بد اخلاق شدم مامانم هی میگفت چرا این پسر اینقدر بد اخلاق شده
همش لجبازی میکردم قهر میکردم و گریه میکردم
الان دو دندون نیشای پایین با بغلیاش و یه دندون کرسی زده بیرون
هم تب داشتم هم اسهال گرفته بودم هم سرما خورده بودم
غذا هم نمیتونستم بخورم شبها هم همش گریه میکردم و نمیذاشتم مامانم و بابام بخوابن یه شب بابام همش منو بغل کرد تا صبح راه برد یه شب هم مامانم تا صبح نخوابید آخه مامانم هم خودش مریض بود
حالا یه 2 هفته ای میشه که یه ذره اخلاقم بهتر شده و کمتر بد اخلاقی میکنم

اولین مسافرت با هواپیما

سلام چند روزی نتونستم خاطراتم و براتون بنویسم


آخه اینترنت خیلی کند بود و نمیشد چند بار هم اومدم یه ذره نوشتم ولی اینترنت قطع میشد
اولای بهمن ماه بود که با مامان و مامان بزرگم رفتیم دبی خونه خاله سودی
مامانم از چند روز قبل داشت لباس آماده میکرد و هی یه چیزایی میخرید که با خودمون ببریم اونجا
خلاصه داییم ما رو برد اونجا که یه عامله هواپیما داره اسمش فرودگاهه منم تو راه کلی لالا کردم ولی وقتی رفتیم فرودگاه بیدار شدم مامانم منو گذاشته بود تو کالسکه که من نتونم راه برم هی برم اینورو اونور یکی دو بار هم منو گذاشت زمین منم هی دستم و مالیدم اینور اونور مامان هی میبرد دستام میشست


خلاصه تا اینکه رفتیم تو هواپیما وای اونجا خیلی بد بود هم جام تنگ بود هم خیلی گرم بود منم کلافه شده بودم اون خانمه هم که اسمش مهماندار بود نمیذاشت من راه برم من و با یه کمربند بسته بود به مامانم منم اینقدر گریه کردم داد زدم تا مامانم منو گذاشت زمین منم واسه خودم قدم میزدم چند تا دختر خشگل هم ته هواپیما نشسته بودن منو بغل کردن با من بازی کردن تا اینکه دیگه خسته شدم رفتم تو بغل مامانم خوابیدم وقتی چشمام و باز کردم دیدم یه جای گرم و نرم خوابیدم البته فردا صبحش بود خونه خاله سودی اونجا خیلی بهم خوش گذشت خاله سودی هم یه پسر داره نیما که من خیلی دوسشون دارم و همش میرفتم تو اتاق نیما که با هم بازی کنیم البته نیما خیلی بزرگه ولی با من بازی میکنه منم از بسکه خاله سودی مهربونه و من و دوست داره تا تونستم شیطونی میکردم


بعدش هم با مامانم و خاله سودی و مامان بزرگم میرفتیم فروشگاه خرید کنند خلاصه کلی بهمون خوش گذشت


برگشتن هم توی فرودگاه باز هم مثل اومدنی تو هواپیما کلی اذیت کردم تا خوابم برد مامانم گفت دیگه تو رو نمیبرم مسافرت :(

وقتی رفتیم خونه بابام و که دیدم خیلی خوشحال شدم آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود
برای نیکا و خاله هام و دایی هام هم دلم خیلی تنگ شده بود













اینجا دارم از یه کرگدن اسباب بازی میرم بالا

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

شیطونیهای جدید

امروز شنبه بیست و ششم دیماه هشتادو هشت
هفته پیش شنبه مامانم منو برد پیش دکتر بدوحی برای چکاپ و واکسن یکسالگیم
برای اولین بار که رفتم مطب همه چیز برام خیلی جالب بود و همش با انگشتم عکسهای روی دیوار و عروسکها رو نشون میدادم و میگفتم اااااااااااااااااااااااا
بعد آقای دکتر همه جام و معاینه کرد و من هم یه کمی ترسیده بودم ولی مامانم گفت نه پسرم آقای دکتر دوست داره منم دیگه ساکت شدم قدم گرفت 78 سانتی متر شده بودم ولی وزنم خیلی فرق نکرده بود 10 کیلوو 400 گرم شده بودم آخه توی یکماه گذشته خیلی مریض شده بودم و دو تا دیکه هم دندون در آوردم دندونهای نیشم بالا زده بیرون بعدش مامانم سرم و گرم کرد و یهو آقای دکتر یه سوزن کرد تو دستم تا من اومدم گریه کنم آقای دکتر در آورد و منم ساکت شدم
برگشتنی هم خیلی خسته بودم تو ماشین تا خونه لالا کردم و چونکه یاد گرفتم راه برم همش دوست دارم راه برم تازه بعضی وقتها هم میدوم از این اتاق میرم اون اتاق از توی اون اتاق میرم تو آشپز خونه و همه جا سرک میکشم
مامانم میگه مثل آقا بزرگا راه میری شونه هاتو میدی بالا سرت هم میندازی پایینو میری
تازه گیها از پرده خیلی خوشم اومده میم خونه مامان بزرگم میرم پشت پرده و پرده رو میندازم روی سرم و میام جلو با نیکا پرده بازی میکنیم ..یا من میرم پشت پرده با نیکا دالی بازی میکنیم وقتی هم که همدیگرو میبینیم کلی همدیگرو میبوسیم
دیروز با مامان و بابام رفتیم عکاسی و یه عالمه عکس گرفتیم منم واسه خودم تو آتلیه میچرخیدم دو تا دختر خشگل هم اومده بودند یه پیشی داشتند میخواستند با پیشی شون عکس بگیرند به منم میگفتند شکل پیشی میمونی
بعد با مامان و بابام رفتیم تندیس و منم دست مامان و بابام و ول کرده بودم مامانم هرکاری میکرد دستشو نمیگرفتم میخواستم خودم راه برم تازه از پله برقی هم میخواستم برم بالا
خلاصه که خیلی شیطون شدم و با مزه .........یادم رفت بگم شوت کردن هم یاد گرفتم با پا میزنم به اسباب بازیهام و شوتشون میکنم ...پرتاب کردن هم یاد گرفتم توپ و میگیرم تو دستم و پرت میکنم .........یاد گرفتم میگم دست نزن به زبون خودم دددددددددد
خودم دست میزنم به همه چیز و خودم هم میگم دست نزن

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

تولدم مبارک


چهارشنبه شانزدهم دیماه تولدم بود ساعت یازده صبح به دنیا اومدم ولی مامانم تولدم و پنجشنبه هفدهم دیماه گرفت چونکه مامانم کارمند و وقت نمیکنه کاراشو بکنه ما دو سری مهمون داشتیم یه سری ناهار که دوستای مامانم بودند خاله سمیه -خاله مریم -خاله سهیلا و خاله ساناز و خاله پرستو با خاله های اصلی خودم و مامان بزرگم یه سری هم شام که دایی محمود و زندایی و خاله مریم مامانم با ریحانه و کسری که من خیلی دوستشون دارم با دایی های خودم یعنی زن و مرد قاطی بود مامانم خیلی زحمت کشیده بود دستش درد نکنه (مرسی پسرم وظیفمه اینقدر گلی همه چیز میفهمی ) منم کلی با دوستام پارسا و نیکا بازی و شیطونی کردم ولی آخر شب خیلی خسته شدم و زیاد حوصله نداشتم چون نتونسته بودم خوب بخوابم مامانم یه کیک خوشگل سفارش داده بود پیشی بود آخه میگه خودت هم مثل پیشی میمونی منم فوری دستم و کردم تو کیکم و خوردم نیکا هم انگشتشو کرد تو کیک و خورد خیلی هم خوشمزه بود به به پارسا میخواست انگشتشو بکنه تو کیک بخوره ولی مامانش نذاشت آخی نیکا هم برام رقصید و منو بوس کرد هی میرفت و میومد منو بوس میکرد از حالا میخواد خودش و تو دل من جا کنه خلاصه که خیلی بهم خوش گذشت حالا مامانم چند تا از عکسهای تولدم و اینجا میزاره ببینید راستی کارت تولدم و مامانم خودش درست کرده که همه خوششون اومده بود




۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

تولدت مبارک پسرم

فردا تولدمه مامانم همش میگه چی بپزم چی بخرم چه کار کنم خسته شدم بابا یه ذره هم به فکر من باش
رفته برام یه کیک سفارش داده شکل گربه است خودش که میگه خیلی خوشگل همون کارتون گارفیلد یا نمیدونم چی حالا تا خودم ببینم چه جوریه خوشم میاد یا نه
الان دو هفته میشه که دیگه راه افتادم و همش دوست دارم خودم راه برم از این اتاق به اون اتاق دور میزنم هی هم میخورم زمین :(( تو آشپزخونه هم میرم و در کابینت و باز میکنم تو این چند روز سه تا کاسه شکوندم خودمم میدونم کار بدی کردم هی دستمو تکون میدم ولی دوست دارم شیطونی کنم دیگه
پریشب همینکه مامانم رفت تو آشپزخونه رفتم بالای مبل و پاشدم وایسادم و برای خودم دست زدم
مامانم گفت کار خطرناک کردی اگه از اون بالا بیافتی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/مگه چی میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راستی امروز خونه مامان بزرگم که بودم مامان بزرگم بهم میگفت چشمت کو نشونش میدادم
دندونت کو نشون میدادم اسم اعضای بدنم و یاد گرفتم
فردا هم باید برم آقای دکتر آمپولم بزنه
شنبه کلی عکس تولد مامان اینجا میزاره تا شنبه خداحافظ