۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

نوروز 89






عید همگی مبارک

ما عید امسال قبل از سال تحویل با مامان و بابام رفتیم شمال
همه اونجا بودند مامان جون و بابا جونم خاله هما با عمو مرتضی و نیکا
خاله مونا و خاله آدی و عمو خسرو
داییام و زندایی

دایی مامانم و خانمش و دختر دایی سارا
منم که حسابی جای بزرگ گیر آورده بودم و بازی میکردم و با نیکا بدو بدو میکردیم اونجا خیلی بزرگ بود یه عالمه پله هم داشت که من عاشق از پله با لا رفتن بودم و همش میخواستم از پله ها برم بالا ولی مامانم یه چیزی گذاشت جلوی پله ها که ما نتونیم بریم ما هم همش وای میسادیم جلو پله ها جیغ میکشیدیم البته من یه بار از لای نرده ها رفتم بالای پله ها که نرده ها هم بستند


نیکا صبح زود از خواب پا میشد و اینقدر جیغ میزد که همه بیدار میشدند منم بیدار میشدم با هم بازی میکردیم تا ظهر بعدش میخوابیدیم دوباره پای میشدیم و بازی چند بار هم مامان جونم منو برد جنگل اونجا یه عالمه هاپو داشت






خلاصه جاتون خالی خیلی خوش گذشت



9 فروردین 89

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر