۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

سیزده بدر 89








سیزده بدر با مامان و بابام و خاله ها و عموهام رفتیم دد اینقدر به من خوش گذشت بابا رفت برام یه توپ خرید اونجا یه عالمه نی نی دیگه هم بود و با هم توپ بازی کردیم
منم رو چمنها هی میدویدم اینور و اونور یه ذره هم بابا منو برد تاب تاب عباسی و سرسره بازی کردم هوا هم آفتابی بود منم یه عینک آفتابی و کلاه سرم گذاشته بودم هر کس رد میشد میگفت چه پسر نازی
راستی چند تا بازی یاد گرفتم که دیگه مامان و بابام و شبها ول نمیکنم همش دستشونو میگیرم که با هم عمو زنجیر باف و باز میشیم بسته میشیم بازی کنیم آخه خاله مونا با منو نیکا از این بازیا میکنه منم خیلی دوست دارم تو عید هم که رفته بودیم شمال همش از این بازیا میکردیم
یه ذره هم حرف زدن یاد گرفتم مثلآ هر کی بگه کلاغه میگه من میگم قاقا
یه شعر هم مامانم میخونه میگه دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده خبر داری منم میگم نه نه
بیخبری نه نه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر