۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

مسافرت مامان جون و بابا جون

نهم فرودین مامانی و بابایی جونم رفتند مسافرت برای حدود یک ماه شاید هم بیشتر .....تا چند روز که مامان و بابام پیشم بودند و خیلی خوب بود ولی از 14 فروردین که مامانم میخواست بره سر کار منو برد گذاشت خونه مامان جونم منم فکر میکردم مامانی و بابایی خونه هستند تو همه اتاقا دنبالشون میگشتم ولی نبودند فقط خاله مونا خونه بود از فرداش هم مامانم منو برد خونه خاله هما اونجا هم خالم نمیتونست من و نیکا رو با هم نگه داره نیکا هم مریض بود منم دوباره از نیکا سرما خوردگی گرفتم و مریض شدم چند روز پیش مامانم برام یه پرستار گرفت که منو نگه داره ولی فعلآ من هنوز زیاد تو بغلش نمیرم البته باهاش بازی میکنم ولی غذا دوست دارم خالم بهم بده هر روز صبح هم که مامانم منو میذاره کلی پشت سرش گریه میکنم مامانم خیلی ناراحته و غصه میخوره بعضی وقتها میشنوم که میگه دیگه شاید سر کار نرم
منم خیلی ناراحتم چون مامانم و زیاد نمیبینم وقتی هم که میاد خیلی خسته اس و همش داره کار خونه میکنه و غذا درست میکنه حالا مامان بزرگم که برگرده خیلی خوب میشه و مامانم خیالش راحت تره
29 فروردین 89

سیزده بدر 89








سیزده بدر با مامان و بابام و خاله ها و عموهام رفتیم دد اینقدر به من خوش گذشت بابا رفت برام یه توپ خرید اونجا یه عالمه نی نی دیگه هم بود و با هم توپ بازی کردیم
منم رو چمنها هی میدویدم اینور و اونور یه ذره هم بابا منو برد تاب تاب عباسی و سرسره بازی کردم هوا هم آفتابی بود منم یه عینک آفتابی و کلاه سرم گذاشته بودم هر کس رد میشد میگفت چه پسر نازی
راستی چند تا بازی یاد گرفتم که دیگه مامان و بابام و شبها ول نمیکنم همش دستشونو میگیرم که با هم عمو زنجیر باف و باز میشیم بسته میشیم بازی کنیم آخه خاله مونا با منو نیکا از این بازیا میکنه منم خیلی دوست دارم تو عید هم که رفته بودیم شمال همش از این بازیا میکردیم
یه ذره هم حرف زدن یاد گرفتم مثلآ هر کی بگه کلاغه میگه من میگم قاقا
یه شعر هم مامانم میخونه میگه دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده خبر داری منم میگم نه نه
بیخبری نه نه