۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

آراد خوش اخلاق

تازه گیها خیلی شیطون تر از قبل شدم و خیلی هم با مزه شدم هنوز نمیتونم حرف بزنم فقط میگم بابا.....ماما.........دد......آب........و یه جمله هم که میگم هم بده
از درو دیوار میخوام برم بالا فکر میکنم میتونم از همه جا برم بالا نرده های تختم و میگیرم پام و میزارم بالا میخوام برم بالا یا از میز تلویزیون یکی یکی پام و میزارم بالا و میخوام برم بالای میز
مامانم میگه بابا بچه جون میافتی ولی من گوشم بده کار نیست آخه خیلی خوشم میاد
دیروز نمیدونی چه کار کردم یه شیطونی
مامانم داشت تو آشپز خونه غذا درست میکرد منم میخواستم بازی کنم رفتم پشت کتابخونه که خیلی تاریکه قایم شدم چند دیقه بعد مامانم اومد دنبالم گفت آراد من هیچی نگفتم هی گفت آراد بازم من هیچی نفگتم مامانم همه جا رو دنبالم گشت ولی بیچاره مامانم خیلی ترسیده بود فکر کرده بود من رفتم از خونه بیرون در خونه رو باز کرد رفت بیرون هی داد میزد آراد آراد منم از بسکه مامانم ترسیده بود ترسیده بودم نمیدونم چرا مامانم چند بار اومد اونجا ولی من و ندید
دوباره یه بار دیگه اومد پشت کتابخونه رو نگاه کرد یه دفعه منو دید و بغلم کرد منم ترسیده بودم و کلی بغض کرده بود م مامانم گفت چرا جواب نمیدی مامان داشتم از ترس میمردم عزیز دلم (وای نمیدونید چه حالی داشتم ..از ترس داشتم سکته میکردم این شیطون بلا رفته بود یه جای تاریک قایم شده بود من نمیدیدمش فکر کردم درو باز کرده رفته بیرون با اینکه هنوز بلد نیست درو باز کنه ولی من تنها فکری که به سرم زد همین بود چون هر چی میگشتم نمیدیدمش )
الهی قربونش برم من

آراد بداخلاق

وقتی از مسافرت برگشتیم از بسکه اونجا هوا گرم بود و اینجا هم یه دفه هوا سرد شده بود همون شب هم من و هم مامانم سرما خوردیم من که تب شدید داشتم و مامانم من و برد پیش دکتر
آقای دکتر دهنم و با یه چوب باز کرد که گلو مو معاینه کنه یه دفعه گفت وای این که همه دندوناش داره در میاد
خلاصه به خاطر همین دندونام هم خیلی بد اخلاق شده بودم و اصلآ حوصله نداشتم مامان و بابام نمیفهمیدن که بابا من به خاطر دندونام اینقدر بد اخلاق شدم مامانم هی میگفت چرا این پسر اینقدر بد اخلاق شده
همش لجبازی میکردم قهر میکردم و گریه میکردم
الان دو دندون نیشای پایین با بغلیاش و یه دندون کرسی زده بیرون
هم تب داشتم هم اسهال گرفته بودم هم سرما خورده بودم
غذا هم نمیتونستم بخورم شبها هم همش گریه میکردم و نمیذاشتم مامانم و بابام بخوابن یه شب بابام همش منو بغل کرد تا صبح راه برد یه شب هم مامانم تا صبح نخوابید آخه مامانم هم خودش مریض بود
حالا یه 2 هفته ای میشه که یه ذره اخلاقم بهتر شده و کمتر بد اخلاقی میکنم

اولین مسافرت با هواپیما

سلام چند روزی نتونستم خاطراتم و براتون بنویسم


آخه اینترنت خیلی کند بود و نمیشد چند بار هم اومدم یه ذره نوشتم ولی اینترنت قطع میشد
اولای بهمن ماه بود که با مامان و مامان بزرگم رفتیم دبی خونه خاله سودی
مامانم از چند روز قبل داشت لباس آماده میکرد و هی یه چیزایی میخرید که با خودمون ببریم اونجا
خلاصه داییم ما رو برد اونجا که یه عامله هواپیما داره اسمش فرودگاهه منم تو راه کلی لالا کردم ولی وقتی رفتیم فرودگاه بیدار شدم مامانم منو گذاشته بود تو کالسکه که من نتونم راه برم هی برم اینورو اونور یکی دو بار هم منو گذاشت زمین منم هی دستم و مالیدم اینور اونور مامان هی میبرد دستام میشست


خلاصه تا اینکه رفتیم تو هواپیما وای اونجا خیلی بد بود هم جام تنگ بود هم خیلی گرم بود منم کلافه شده بودم اون خانمه هم که اسمش مهماندار بود نمیذاشت من راه برم من و با یه کمربند بسته بود به مامانم منم اینقدر گریه کردم داد زدم تا مامانم منو گذاشت زمین منم واسه خودم قدم میزدم چند تا دختر خشگل هم ته هواپیما نشسته بودن منو بغل کردن با من بازی کردن تا اینکه دیگه خسته شدم رفتم تو بغل مامانم خوابیدم وقتی چشمام و باز کردم دیدم یه جای گرم و نرم خوابیدم البته فردا صبحش بود خونه خاله سودی اونجا خیلی بهم خوش گذشت خاله سودی هم یه پسر داره نیما که من خیلی دوسشون دارم و همش میرفتم تو اتاق نیما که با هم بازی کنیم البته نیما خیلی بزرگه ولی با من بازی میکنه منم از بسکه خاله سودی مهربونه و من و دوست داره تا تونستم شیطونی میکردم


بعدش هم با مامانم و خاله سودی و مامان بزرگم میرفتیم فروشگاه خرید کنند خلاصه کلی بهمون خوش گذشت


برگشتن هم توی فرودگاه باز هم مثل اومدنی تو هواپیما کلی اذیت کردم تا خوابم برد مامانم گفت دیگه تو رو نمیبرم مسافرت :(

وقتی رفتیم خونه بابام و که دیدم خیلی خوشحال شدم آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود
برای نیکا و خاله هام و دایی هام هم دلم خیلی تنگ شده بود













اینجا دارم از یه کرگدن اسباب بازی میرم بالا