۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

اولین مسافرت با هواپیما

سلام چند روزی نتونستم خاطراتم و براتون بنویسم


آخه اینترنت خیلی کند بود و نمیشد چند بار هم اومدم یه ذره نوشتم ولی اینترنت قطع میشد
اولای بهمن ماه بود که با مامان و مامان بزرگم رفتیم دبی خونه خاله سودی
مامانم از چند روز قبل داشت لباس آماده میکرد و هی یه چیزایی میخرید که با خودمون ببریم اونجا
خلاصه داییم ما رو برد اونجا که یه عامله هواپیما داره اسمش فرودگاهه منم تو راه کلی لالا کردم ولی وقتی رفتیم فرودگاه بیدار شدم مامانم منو گذاشته بود تو کالسکه که من نتونم راه برم هی برم اینورو اونور یکی دو بار هم منو گذاشت زمین منم هی دستم و مالیدم اینور اونور مامان هی میبرد دستام میشست


خلاصه تا اینکه رفتیم تو هواپیما وای اونجا خیلی بد بود هم جام تنگ بود هم خیلی گرم بود منم کلافه شده بودم اون خانمه هم که اسمش مهماندار بود نمیذاشت من راه برم من و با یه کمربند بسته بود به مامانم منم اینقدر گریه کردم داد زدم تا مامانم منو گذاشت زمین منم واسه خودم قدم میزدم چند تا دختر خشگل هم ته هواپیما نشسته بودن منو بغل کردن با من بازی کردن تا اینکه دیگه خسته شدم رفتم تو بغل مامانم خوابیدم وقتی چشمام و باز کردم دیدم یه جای گرم و نرم خوابیدم البته فردا صبحش بود خونه خاله سودی اونجا خیلی بهم خوش گذشت خاله سودی هم یه پسر داره نیما که من خیلی دوسشون دارم و همش میرفتم تو اتاق نیما که با هم بازی کنیم البته نیما خیلی بزرگه ولی با من بازی میکنه منم از بسکه خاله سودی مهربونه و من و دوست داره تا تونستم شیطونی میکردم


بعدش هم با مامانم و خاله سودی و مامان بزرگم میرفتیم فروشگاه خرید کنند خلاصه کلی بهمون خوش گذشت


برگشتن هم توی فرودگاه باز هم مثل اومدنی تو هواپیما کلی اذیت کردم تا خوابم برد مامانم گفت دیگه تو رو نمیبرم مسافرت :(

وقتی رفتیم خونه بابام و که دیدم خیلی خوشحال شدم آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود
برای نیکا و خاله هام و دایی هام هم دلم خیلی تنگ شده بود













اینجا دارم از یه کرگدن اسباب بازی میرم بالا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر