۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

چند روز پیشا رفتیم عروسی خاله ساناز دوست مامانمه همیشه منو که میبینه میگه این دوماد منه من که نمیفهمم یعنی چی
ولی منو خیلی دوست داره کوچولو تر که بودم همیشه میومد دنبالم منو با خودش میبرد خونشون اینقدر با من بازی میکرد
تازه مامانم که میخواست بیاد منو ببره میگفت بزار شب هم بمونه خونه ما خلاصه که 5 شنبه هفته پیش 16 مهر عروسیش بود
یکماه پیش هم دایی مامانم از فرانسه اومده بود همگی دست جمعی رفتیم شمال منو نیکا رفتیم دریا آب بازی کردیم خیلی خوش گذشت
منم یاد گرفته بودم همش میگفتم دایی دایی
دایی رضا هم اینقدر با من بازی کرد منم خیلی دوسش دارم آخه خیلی مهربونه دای محمود هم خیلی دوس دارم اونم هر روز میاد با من بازی میکنه و بهم زنگ میزنه خیلی مهربونن دایی محمود هم دایی مامانمه
حالا چند تا عکس از خودم میزارم که عکسای جدید منو ببینید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر