۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

برگشت مامان جون و بابا جونم از مسافرت

تقریبآ دو هفته پیش مامان بزرگ و بابا بزرگم از مسافرت اومدند و من اول صبح که مامان جونو دیدم یه دفعه تعجب کردم و هی بهش نگا میکردم و یه لبخند میزدم ولی وقتی مامانم خواست بره دنبالش گریه کردم
ولی مامان بزرگم اینقدر برام سوغاتی آورده بود همه رو داد بهم و سرم و گرم کرد منم اینقد واسه سوغاتیام ذوق میکردم همش کفشم و به همه نشون میدادم هی پام و میبردم بالا که همه کفشم و ببینن
خاله رویا (پرستارم هم هنوز میاد ولی از آخر هفته دیگه قراره نیاد ولی من خیلی دوسش دارم و بهش عادت کردم خیلی مهربونه و باهام بازی میکنه اونم خیلی منو دوست داره و به مامانم میگه از این به بعد میخوام بیام ببینمش
کارای جدید یاد گرفتم اول اینکه همش میخوام بپرم
قایم موشک بازی یاد گرفتم میرم سرم و میزارم رو دیوار و بعدش میدوم سک سک میکنم
عمو زنجیر باف
اتل متل تو توله
از دیروز تا حالا هم میگ ا دو یعنی یک دو
کلاغه میگه قار قار
هر کس هم میبینم میگم آقا
اسم رویا هم یاد گرفتم میگم اویا
مونا هم میگم
هرچی هم ازم میپرسن میگم نه
نه رو خوب یاد گرفتم
آراد بریم خونه ...........نه
دد که از همه چی بهتر یاد گرفتم از صبح که چشمم و باز میکنم میگم دد ..............دد ...................دد
هیس هم یاد گرفتم همش دستم و میزارم رو دماغم میگم هیس بعضی وقتها انگشتم کم کم میره توی دماغم به جای روش
وقتی هم یه چیز خوشمزه میخورم میگم به به سرم و تکون میدم
از همه جا هم میرم بالا به قول عمو مرتضی باید برم سخره نوردی
جمعه رفتیم پارک اینقدر تاب بازی و سرسره بازی کردم که نگو ولی هر موقع مامان میگفت بریم میگفتم نه
همش هم میدویدم از اینور به اونور
بابام یه عالمه ازم عکس گرفت
اینقدر خشگل شده
راستی مامانم موهامو کوتاه کرد آخه خیلی بلند شده بود پشتش هم فر خورده بود همه فکر میکردند من دخترم میگفتند چه دختر نازی
20 اردیبهشت 89

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر