۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

مامان کارمند

هر روز صبح که مامانم میخواد بره سر کار منو از خواب بیدار میکنه و حاضر میشیم میریم خونه مامان بزرگم وقتی مامانم منو میده بغل مامانیم من باهاش بای بای میکنم ولی با ناراحتی البته گریه نمیکنم پسر خوبیم تازه گیها از اینکه مامانم میره سر کار خیلی ناراحتم و بعد از ظهر همش منتظر اومدن مامانم هستم و اگه یه ذره دیر کنه شروع میکنم به بهانه گیری آخه دلم واسه مامانم تنگ میشه همینکه مامانم میاد میپرم تو بغلش و خودم و میچسبونم بهش میترسم دوباره منو بزاره بره مامانم از این موضوع خیلی ناراحته و چند شب پیش داشت به بابا امید میگفت دلم واسه بچم میسوزه که هر روز صبح باید از خواب بیدار بشه و بره بیرون تازه کلی هم خونه مامان بزرگم شیطونی میکنم و نمیزارم مامان بزرگم کاراشو بکنه البته مامان بزرگم خیلی مهربونه و باهام بازی میکنه
پنجشنبه جمعه ها که مامان خونست خیلی خوشحالم و همش با مامانم بازی میکنم و کلی میخندم و بهم خوش میگذره مامانم هم من میبره گردش و خیلی خوبه
راستی یاد گرفتم نماز هم میخونم سرم و میذارم روی جا نماز و بلند میشم
بیست و دو روز دیگه هم تولدمه اما هنوز راه رفتن یاد نگرفتم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر